چهارشنبه 87 آذر 20 , ساعت 10:28 صبح
نازنین
من از این نام که میآید و
این نام مرا میشکند
دانستم
که سرانجام
اسیر غم عشقت شدهام
تا بدنبال اسارت
در زندان دلت باز شود
تا شاید
بتوانم جایی
در دلت باز کنم.
با تو بودن برایم کافیست
با تو پاییز برایم چو بهار
و بهارم بیتو
سرد و غمناکتر از پاییز است
من بدنبال بهاری گشتم
که مرا سبز کند
و بدنبال خزان
تا در آن ریزش برگ
همدمی یابم من
و بریزم برگهای زرد دلم را با او
تو بگو
به همین ابر دلت
که ببارد باران
زیرا من
چو گلی تشنه باران محبت هستم
بچشان ای نازم
به من این شیره عشقت که بر آن باز کنم
در این قفل دل سنگی خود را تا باز
این دل سنگی خود را
به مثال دل تو نرم کنم
قسمت میدهم ای از همه دنیا بهتر
که مرا تا آخر
هرگز از خاطره ذهن خودت پاک مکن
و به چشمان مست تو قسم
تا توان در من هست
از تو
برنمیدارم دست !!!!!
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]